شوق رفتن

ديدي پريدني كه در او بال و پر نبود؟




موجي عظيم بود وز دريا اثر نبود




ديدي كه سهم عشق در آن فصل انتظار




جز چهره اي مشوش و چشمي به در نبود؟




آيا رفيق بي كسي من ،تو بوده اي ؟




وقتي كه از بهار پريشان خبر نبود؟




همسايه با كوير در اين دشت مي شدي؟

گر سهمت از فراق به جز چشم تر نبود؟

در آسمان شب چه قدم مي زني كه نيست

حتي ستاره اي كه غمش بارور نبود

فرصت گذشت و رفت به همراه يادها

قلبي كه تيغ عشق برايش خطر نبود

باور كنيم بال فقط شوق رفتن است

پرواز را بهانه اكر در نظر نبود

باور كنيم بال كبوتر ملاك نيست

ديديم پريدني كه در او بال و پر نبود










تقديم كتاب عطر بانو به مادر






تقديم به



ماه بانوي زندگي ام




كه خورشيد را در صبح دمي پائيزي به آسمان سپرد

و به من آموخت ،فرزند آفتاب و مهتاب بودن دلي آسماني مي خواهد.

در سينه ام عطري است كه در باور نيست
شوري است كه جز شوق توام در سر نيست
در آبي قاب سينه ام مي تابد
تصوير رخ مهي كه جز مادر نيست


آرزو وليپور